امروز احساسی رو در یک دوستی تجربه کردم .که همه من را از صدایم میخواند ...دلم میخواست کنارش بودم ساعتهاقدم میزدم , تو این هوای برفی ...من کلی حرف زدم و اونم کلی با من ذوق کرد بغض که کردم اشکاش زودتر از من ریخت پایین پنداری همین جا روبروی من نشسته و داره تو چشمام نگاه میکنه . جنسش نمیدونم چیه هر چیه نابه فقط میدونم راه گم کرده بود و در این سیاره پر از هیاهو به زمین نشست و از شانس خوب من سفینه اش روی دل من فرود آمد. در چه موقعیت و شرایطی باشی مهم نیست مهم اینه که من اسمش رو میزارم شانس .
وقتی باهاش حرف میزنم و در خیال خودم دست رویِ پاهاش میزارم, دستانم رو میگیره .کسی که مرا مثلِ یک کتاب میخو نه ,با ذوقِ وشوقِ فراوان .چه فرقی میکند از چه فرقه ای, دینی و کشوری باشد,مهم اینست با من وقتی حرف میزنه روحمان در یک جا با هم تلاقی پیدا میکنه.اینگار ما زمانی همدیگر را در دنیایی دیگر ملاقات کردیم .من برایش چای میریزم و اونم میگه ..به تناسخِ روح اعتقاد داری ؟ خیلی وقته به غارم سر نزده ام ..........
ما را در سایت خیلی وقته به غارم سر نزده ام ....... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : meslehichkasnist بازدید : 126 تاريخ : دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت: 14:06